Of all boys hate

عاشقانه , داستان

سلام..امروز میخوام یه داستان براتون بگم..

فقط نخونید و رد شید، روش فک کنید...


یه روز پادشاهی 1مردی رو بخاطر اینکه پول نداشته مالیاتشو بده،

زندانی میکنه..زن اون مرد بیچاره در فراق شوهرش مریض میشه..

پسر اون مرد هم مجبور میشه درس و مدرسه رو ول کنه تا بتونه خرج خونه رو

دربیاره..ولی هرچی پول درمیاورده خرج دوا و درمون مادرش میکنه..

خلاصه تموم زندگیشون بهم میریزه..

سالها میگذره تا اینکه 1روز پادشاه اعلام میکنه هرکس هرچی میخواد بیاد بگه،

من بهش میدم..این پسر هم میره..به پادشاه میگه: 2تا چیز میخوام:

اول اینکه 1دکتر خوب محیا کنید تا مادرم رو درمون کنه..

دوم اینکه به من مقدار خیلی زیادی پول بدید..پادشاه میگه:

چیز دیگه ای نمیخوای؟؟؟؟پسر میگه:نه..پادشاه باز تکرار میکنه:

چیزی نمیخوای؟؟؟پسر دوباره میگه: نه پادشاه،از لطفتون ممنون..

پسر که میره،مشاور پادشاه صداش میکنه و میگه

:1سوال ازت دارم:مشکلات شما از کی شروع شد؟؟؟پسر که تازه یادش میاد،

نگاهی میکنه و میبینه پدرش از تو زندان داره نگاش میکنه و از اینکه پسر فراموشش

کرده،ناراحته و داره اشک میریزه..


دوستان عزیز..بعد نمازهامون،

شب قدر، شب عیدها، روز عیدها، شب لیلة الرغائب و خیلی وقتای دیگه دستامونو بلند میکنیم، چون خدا گفته هرچی میخوای بخواه..ولی یادمون میره مشکلات ما از وقتی شروع شده که پدرمون در زندان غیبت گرفتار شدند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ادامه →

دانلود آهنگ